سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نظر

دوستم پاکت شکلات سنگی را روبرویم میگیرد و تعارفم میکند
با خوردنش ذهنم در گذشته ها دنبال چیزی میگردد
اه یادم امد
یاد اسمارتیز افتادم
اسمارتیز ... بیسکوییتهای پتی بور کوچولویی با
 عکس برگردان رویش ... کودکی ... روستا ... پدربزرگ ... عکسهای قدیمی ... عکس منو خواهرم کنار بی بی با بسته اسمارتیز در دستهایمان .....
افتادم در کودکی ها
درست وقتی که دخترکی بودم و همراه خانواده و پدربزرگ و عمه ها و بقیه به گندمزار رفتیم و انها گندم ها را میبریدند و دسته دسته روی هم میگذاشتند و من همان اطراف با حشره ها و چوب و گلهای ریز کنار حصار ور میرفتم ...
چایی اتشی ساعت ده و خوردن صبحانه دوم آنقدر لذت بخش بود که مزه اش هنوز ماندگار است
بقیه که دوباره سراغ گندمها میرفتند ، من ساقه گندمها را میبافتم و لی لی کنان گندمزار را بالا و پایین میرفتم و جذب گلهای نارنجی اطراف میشدم و برای خودم دسته گل درست میکردم
وقتی افتاب تند تر نگاهمان میکرد پاتوقم زیر الاچیق بود
دیگران گاهی می امدند و میرفتند و چیزی میخوردند و ابی به سر و صورت میزدند و من با صدای زنبور و جیرجیرک به طرف صدا میرفتم و با صدای گنجشکها سر به هوا میشدم
انقدر ان یک روز برایم لذت بخش بود که حتی خنده های عمه یادم مانده وقتی که یکی دو تا از گلهایی ک چیده بودم را  خورد و گفت اینها خوردنی هستند و اسمش گاوزبان است و من دهانم از تعجب باز مانده بود که چرا باید اسم یک گل زیبا ، زبان گاو باشد ؟!
دوستم باز هم بسته شکلات سنگی را جلوی رویم گرفت ...